loading...

Server Error- blogfa.com

Content extracted from http://miraculousblog1.blogfa.com/rss.aspx?1601667019

بازدید : 395
پنجشنبه 16 مهر 1399 زمان : 15:39

وسابلمو جمع کردم به ساعت نگاه کردم 2 نصف شب

فردا میرم و یه بلیط به مارسی میگیرم

با همین فکرا خواببم برد

*********

از جام بلند شدم لباس پوشیدم و چمدون به دست از خونه زدم بیرون

به فرودگاه رسیدم همونجا بلیط گرفتم و رو صندلی منتظر پروازم نشستم

اقای کناریم :سلام من ادرینم

-سلام مرینت

- شما کجا میرین ؟داخلی یا خارجی؟

به تو چه

-داخلی

-خارجی

-کجا؟

-المان

-هان؟

-واسه کار اونجا خواستنم

به درک

-مارسی میرم

-چه ساعتی پروازتونه؟

-دو بعد از ظهر

دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد

تازه هنو ساعت دوازده بود

*دقایقی بعد*

ادرین:من چنددقه برم یه تلفن خصوصیه

-زود بیای‌ها

- چشم

- نری دیگه برنگردی

یجوری نگام کرد که خفه شدم

هه مگه دختر خالشم میگم نری دیگه برنگردی

ادرین رفت

*40 دقیقه بعد*

این چرا نیومد ؟چقدر زر میزنه که 40 دقه طول کشید؟ نکنه فرار کرد؟خب به درک انگارکیه که فرار میکنه

*****

هعی ساعت 2 یه ولی این یارو نیومد

منم باناامیدی رفتم داخل هواپیما نشستم و رفتیم

**********

-خانم؟اوی خانم......(باصدای نسبتا بلند)خانم باتوعم

یهو از خواب پریدم :بله چیشده

- رسیدید پیاده شین

- چشم

***********

وووووووووووووییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی چه جای قشنگیه

من نویسنده ی جدید
برچسب ها
بازدید : 269
پنجشنبه 16 مهر 1399 زمان : 5:37

بازدید : 446
پنجشنبه 16 مهر 1399 زمان : 5:37

بازدید : 532
چهارشنبه 15 مهر 1399 زمان : 19:38

بازدید : 263
چهارشنبه 15 مهر 1399 زمان : 19:38

لطفاً Familiar battle و دختر شهوت انگیز رو بزارید تو موزوعات Familiar battle اسم داستان خون آشامی‌که معنیش میشه نبرد آشنا اسم بهتری به فکرم نیومد😐

داستان دختر شهوت انگیز
بازدید : 472
سه شنبه 14 مهر 1399 زمان : 16:38

هعى يه روز تكرارى و خسته كننده ديگه واقعا از اين زندگى بدم مياد

مثل هرروز كلاسمو پيچوندم و الفرار و بازهم مثل هرروز كنار رودخونه نزديك شهر قدم ميزدم

زندگيم خسته كننده اس اينكه هرروز كلاساى مزخرف داشته باشى بيشتر

كاش ميشد بحاى اينهمه چرت و پرت خوندن برم سريه كارى و از تنهايى در بيام

همينجور توفكر شغلى واسه خودم بودم ولى چه شغلى؟ چيكار كنم من فقط مى خوام از اين همه كِسلى در بيام

تنها چيزى كه مى خوام يكم ماجراجوييه سفر كردن جمع كردن خبر‌هاى جديد

شايد بهتر باشه بجاى اينهمه فكر چندروز به مسافرت برم

به ساعتم نگاه كرد تقريبا كلاسم تموم شده

به سمت خونه راه افتادم بايد با مامان سابين و بابا تام در باره ى سفرم صحبت كنم

پشت در خونه رسيدم

بازم صداى دعواى مامانم با بابا تام 😓

چرا؟ چرا تااين سن باهم موندن ؟

كليد خونه رو از كيفم دراوردم و در خونه رو باز كردم

مامان- تام چرا اينجورى ميكنى مگه نگفتم اون تلويزيونو اين طرف اتاق بذار؟

بابا- خب خودتم بيا كمك خودت بگو چه غلطى بكنم كه انقدر سره منه بدبخت غر نزنى

- سلام

تازه حضور منو توخونه فهميدن

مامان- سلام مرينت جان برو اتاقت لباستو عوض كن

بابا- سلام دخترم

همونجا وايسادم و بدون هيچ مقدمه اى حرفمو زدم : مى خوام يك ماه برم سفر

تقريبا شوكه شدن

مامان- الان وسط سال تحص......

- مامان مى خوام برم اگه نذاريد برم ديگه تواين خونه نميام

بابا- پس درست چى

- نميدونم

مامان- من كه ديگه جلو تو بچه كم اوردم هرجا دلت مى خوادبرو

خوشحالى تو خودم احساس نميكردم فقط خيلى خشك رفتم اتاقم تا وسايلمو جمع كنم..........

اين پارت‌هاى اول يكم سادس كم كم ماجرا شروع ميشه ولى اگه نظر بدين ادامه بدم؟

دستور معروف امداد های غیبی
بازدید : 454
سه شنبه 14 مهر 1399 زمان : 16:38

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی